محل تبلیغات شما

>>> Added on Nov 10, 2019 >>>

September 06, 2017

ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست، روشن ترین همنشین شب غربت تو
ای همنشین قدیم شب غربت من.

من هفت هشت ساله بودم، ما توی خونه ی زیتون زندگی میکردیم اهواز. توی آشپزخونه مون یه میز چوبی بیضی داشتیم با چهارتا صندلی تراش خورده که صبح ها چهارتایی روش صبحانه میخوردیم. ناهار پیش هم نبودیم و شام رو هم سفره مینداختیم روی زمین. ماه رمضونا هم سحری رو روی میز میخوردیم. اون موقع ها بابا هم روزه میگرفت. از اهواز که میومدیم تهران میز رو با چهارتا صندلیش فروختیم! آشپزخونه ی تهرانمون جای میز به اون بزرگی نداشت!

  یه ضبط صوت داشتیم که یه کاست میخورد، روی پیشخون آشپزخونه بود. مامان صبح ها باهاش ترتیل قرآن پرهیزگار رو گوش میداد و عصرا که از سر کار میومد، کاست دهاتی شادمهر رو که تازه اومده بود میذاشت و توی آشپزخانه باهاش میرقصید، که لاغر بشه روزی یه ساعت. ماه رمضونا دعای سحر گوش میکردیم باهاش و اون آقاهه با اون صدای قشنگش _که هنوز توی گوشمه_ هر ده دقیقه اعلام میکرد چقدر تا اذان مونده! اون ضبطه الان جزو اموال منه، بهمراه دهاتی شادمهر، پرپروازش، دو تا کاست از گروه آریان، دوتا کاست از جهانشاه برومند و یکی از علیرضا افتخاری! و من منتظرم برم خونه ی خودم که ببرمش با خودم.

یه تلویزیون چهارده اینچ داشتیم که اولین تلویزیون رنگی مامان و بابا بود! آنتن دو شاخه داشت! بچه تر که بودیم، شبای تابستون همه مون رخت خواب پهن میکردیم توی پذیرایی جلوی تلویزیون و کنار هم میخوابیدیم جلوی تلویزیون و فوتبال میدیدیم! چهارتایی!!! تصویر سبز تلویزیون توی تاریکی خونه هنوز یادمه! فوتبال که تموم میشد بابا توی رختخواب خیز برمیداشت تلویزیون رو خاموش میکرد و میخوابید. بعدش ما توی همون خونه که بودیم، یه دونه بزرگترش رو خریدیم که دیگه آنتن لازم نداشت! تلویزیون کوچیکه رفت رو پیشخون آشپزخونه! وصل شده بود به یه سیستم وی اچ اس و منو بیتا صبح ها باهاش کارتون هایی رو میدیدم که مامان از ویدئوکلوب سازمان کرایه میکرد! بعدم که میخواستیم بریم خونه ی کیانپارس بابا تلویزیون رو داد به راننده ی شرکت و ما هم دیگه با سی دی توی کامپیوتر کارتون میدیدیم.

یه روزی که از مدرسه برگشتیم خونه با بیتا، مامان زودتر از ما اومده بود، برامون دو تا روتختی توییتی خریده بود و روی تخت هارو عوض کرده بود با روبالشتی ها و ن های ست خودش. یه کتابخونه هم داشتیم که بابا خودش درستش کرده بود. اون موقع شبها بابا میومد بین تخت منو بیتا مینشست و برامون از روی شاهنامه ی سه جلدی چاپ مسکوش شعر میخوند، با صدای آروم و سنگین.

یه هفته ست داریم چونه میزنیم که با فامیلهای دور بریم شمال یا نه، هی ازما انکارو از اونا اصرار و یادم اومد چقد همیشه چهارتایی بهمون خوش میگذشت و باهم حال میکردیم. از پیک نیک روز جمعه ی پارک ساحلی که غذا بردیم یادمون رفته بود قاشق چنگال ببریم تا اون روز کذایی که پولامون رو توی لوور یدن و شبش مامان جلوی من و بیتا با بابا سیگار میکشید! میگفت به مال بزنه به جون نزنه!

مامانم اومد نشست پیشم، گفت داری چیکار میکنی، گفتم فکرامو مینویسم. گفت نمیدونم چرا از هم دور شدیم. شاید من و بابات پیر شدیم! شما مشغله های خودتون رو دارین!
نمیدونم.


پرستیدن فعل کمیه برای بابا و مامان.

یاسر نیستش، رفته سکو

الکی مثلا مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد

رو ,توی ,یه ,تلویزیون ,هم ,ی ,داشتیم که ,صبح ها ,خونه ی ,منو بیتا ,پیشخون آشپزخونه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها